تولد سه سالگي فاطمه يكتا و سفر به شمال
از اهواز با يه عالمه خاطرات خوش و قلبي لبريز از محبت و عشق عزيزانم برگشتم تمام راه به خوبي ها شون و جهره هاي مهربونشون فكر ميكردم خدا حافظي هاي گرم و آغوش هاي صميمي و پر مهر... اي كاش كه همشون براي عروسي ندا بيان تهران تا دوباره ببينمشون صدام گرفته بود خيلي شديد جوري كه كاااااملا تغير كرده بود و از پشت تلفن هيچ كس من رو نميشناخت دو روز بيشتر به تولد فاطمه يكتا نمونده بود و كلي كار داشتم لوس بازي و خستگي سفر و گذاشتم و كنار و دست به كار شدم تميز كاري ، تزيينات ، تهيه ي ليست خريد، درست كردن غذاها و ... به همه ي مهمونا هم دوباره زنگ زدم و خنده دار اينجا بود كه صدام رو نميشناختن و طي صحبت كردن چند بار ا...
نویسنده :
مائده
3:21